وسط: یک دوست
بیمار برای شهر اراک بود و چند روزی مسافرت آمده بودن شهر ما که بچه اش بد حال میشه و تشنج های مکرر داشت به طوری که به تمام داروهای ضدتشنج دیگه جوابی نمی داد و اجبارا بچه رو بیهوش کردن. مادر بچه خیلی نگران بود. آن روز یک همکار از خانه آب طالبی آورده بود به تمام بچه ها که داد واسه همراه این مریض هم یک لیوان برد. همراه مریض اب میوه خیلی داشت ولی اون لحظه همکارم را بغل کرد و به شدت گریه کرد و گفت این چند روز خیلی احساس غربت و تنهایی داشتم و امروز انگار خواهرم رو کنار خودم احساس می کنم.
توسط: یک دوست
تو بخش آی سی یو دختر بچه ای بود که به دلیل آنسفالوپاتی کبدی تو کما بود و عملا همه ازش ناامید بودن. این دختر ما موهای بلندی داشت یک همکار یک روز دو تا گل سر گرفت و موهای بچه رو شست و خشک کرد و بعد با گل سر موهای بچه رو دم اسبی بست. موقعی که پدر و مادر بچه آمدن و دخترشون دیدن مادر بچه دست همکارم رو بوسید و گفت تا دنیا دنیاست این کارتونو فراموش نمی کنم و پدر بچه صورتش خیس اشک بود.
نظرات شما عزیزان:
لیلا جویباری ![](/weblog/file/img/m.jpg)
ساعت19:38---7 بهمن 1391
لطفا منبع این حکایات را نیز ذکر کنید
وبلاگ دانش پرستاری
http://jouybari.blogfa.com